۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سهشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه
امسال عید به کجا بروم؟
خیلی فکر کردم امسال عید کجا بروم، از برکت سر دولت دهم و احساس امنیت و رفاه بوجود آمده اینقدر جا برای رفتن هست که آدم مات و مبهوت میشود و تصمیم گیری یک معضل میشود.
گفتم برای دیدن پیشرفت روزافزون یک سفر به عسلویه بروم تا با دیدن گردش چرخهای صنعت دچار سرگیجه شوم و خدارا صد بار شکر کنم که در قطر زاده نشدم که با اینکه همزمان با ما شروع کرد هنوز اندر خم یک کوچه مانده و در تحیر از سرعت پیشرفت ما انگشت میگزند، بعد با قطار از شیراز به اصفهان میروم و از این دست آورد معجزه قرن تنانی میخوریم و بعد اگر به سلامت رسیدم میروم نطنز و ناهار کیک زرد میخورم و با سود سهام عدالت، تک رقمی شدن نرخ تورم و کاهش نرخ بیکاری رو جشن میگیرم.
گفتم برای دیدن پیشرفت روزافزون یک سفر به عسلویه بروم تا با دیدن گردش چرخهای صنعت دچار سرگیجه شوم و خدارا صد بار شکر کنم که در قطر زاده نشدم که با اینکه همزمان با ما شروع کرد هنوز اندر خم یک کوچه مانده و در تحیر از سرعت پیشرفت ما انگشت میگزند، بعد با قطار از شیراز به اصفهان میروم و از این دست آورد معجزه قرن تنانی میخوریم و بعد اگر به سلامت رسیدم میروم نطنز و ناهار کیک زرد میخورم و با سود سهام عدالت، تک رقمی شدن نرخ تورم و کاهش نرخ بیکاری رو جشن میگیرم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سهشنبه
سریال آشپزباشی، القاء حس مبهم، حس عدم اطمینان در خانواده
داستان یک رستوران موفق است که توسط یک خانواده اداره می شود، پدر خانواده سر آشپزو مادر مدیر رستوران است.
ماجرا از جایی شروع میشود که خانم مدیر در یک مصاحبه تلویزیونی مدعی میشود که موفقیت این رستوران و اصولا موفقیت این خانواده در گذر از مشکل فقر و بیکاری مرد تا رسیدن به مالکیت یک "رستوران بزرگ و موفق" ناشی از" قدرت مدیریت خانم" می باشد و "مهارت فوق العاده مرد در آشپزی"، در درجه بعدی از اهمیت میباشد.
با پخش این مصاحبه از تلویزیون اختلاف بین زن و شوهر آغاز می شود، مرد از زن میخواهد که دیگر به رستوران نیاید و زن که رسما مالک رستوران است، از حضور مرد در رستوران جلوگیری میکند...
به ظاهر داستانی جذاب با ایده ایی نو است که توانسته مخاطبان نسبتا گسترده ایی در بین کسانی که هنوز گاهی طاقت تماشای تلویزیون داخلی را دارند، پیدا کند.
به رغم موضوع جذاب، سریال از سناریوی ضعیفی برخوردار است اتفاقات داستان از روند منطقی و طبیعی برخوردار نیست و تغییر شخصیت پرستویی و معتمد آریا بعد از مصاحبه تلویزیونی بسیار اغراق آمیز به نظر میرسد.
ولی گذشته از این کاستی ، مشکل اصلی مفهومی است که سریال سعی در القاء آن دارد، در این سریال زنی را میبینیم که طی ده ها سال با صفا و صمیمیت در کنار شوهرش زندکی را با هم ساخته اند به ناگاه تغییر شخصیت داده و دسترنج زندگی مشترک به یکباره به نفع خود مصادره میکند!
به نظر میرسد که سریال به دنبال القاء این مفهوم است که شخصیت زن یک شخصیت غیر قابل اعتماد است که هر آن حتی بعد از سالها زندگی مشترک ممکن است رفتارغیر قابل پیش بینی و غیر منطقی از او سر بزند، آنهم به دلیل یک لجبازی کودکانه. معلوم نیست که زن و شوهری با این درجه از کوته فکری و تا این حد لجباز چطور توانسته اند اینهمه سال با هم دوام بیاورند و تازه در زندگی هم موفق باشند! یعنی در طول این سالها با هم هیچ مشاجره ایی نداشته اند و این اولین بار است که "آن روی دیگر" هم را می بینند؟
به هر صورت امیدوارم که جوانان پیام پنهان این سریال را جدی نگیرند و القائات این سریال باعث تغییر رفتاردر خانواده ها نشود.
ماجرا از جایی شروع میشود که خانم مدیر در یک مصاحبه تلویزیونی مدعی میشود که موفقیت این رستوران و اصولا موفقیت این خانواده در گذر از مشکل فقر و بیکاری مرد تا رسیدن به مالکیت یک "رستوران بزرگ و موفق" ناشی از" قدرت مدیریت خانم" می باشد و "مهارت فوق العاده مرد در آشپزی"، در درجه بعدی از اهمیت میباشد.
با پخش این مصاحبه از تلویزیون اختلاف بین زن و شوهر آغاز می شود، مرد از زن میخواهد که دیگر به رستوران نیاید و زن که رسما مالک رستوران است، از حضور مرد در رستوران جلوگیری میکند...
به ظاهر داستانی جذاب با ایده ایی نو است که توانسته مخاطبان نسبتا گسترده ایی در بین کسانی که هنوز گاهی طاقت تماشای تلویزیون داخلی را دارند، پیدا کند.
به رغم موضوع جذاب، سریال از سناریوی ضعیفی برخوردار است اتفاقات داستان از روند منطقی و طبیعی برخوردار نیست و تغییر شخصیت پرستویی و معتمد آریا بعد از مصاحبه تلویزیونی بسیار اغراق آمیز به نظر میرسد.
ولی گذشته از این کاستی ، مشکل اصلی مفهومی است که سریال سعی در القاء آن دارد، در این سریال زنی را میبینیم که طی ده ها سال با صفا و صمیمیت در کنار شوهرش زندکی را با هم ساخته اند به ناگاه تغییر شخصیت داده و دسترنج زندگی مشترک به یکباره به نفع خود مصادره میکند!
به نظر میرسد که سریال به دنبال القاء این مفهوم است که شخصیت زن یک شخصیت غیر قابل اعتماد است که هر آن حتی بعد از سالها زندگی مشترک ممکن است رفتارغیر قابل پیش بینی و غیر منطقی از او سر بزند، آنهم به دلیل یک لجبازی کودکانه. معلوم نیست که زن و شوهری با این درجه از کوته فکری و تا این حد لجباز چطور توانسته اند اینهمه سال با هم دوام بیاورند و تازه در زندگی هم موفق باشند! یعنی در طول این سالها با هم هیچ مشاجره ایی نداشته اند و این اولین بار است که "آن روی دیگر" هم را می بینند؟
به هر صورت امیدوارم که جوانان پیام پنهان این سریال را جدی نگیرند و القائات این سریال باعث تغییر رفتاردر خانواده ها نشود.
۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه
زمانی برای گریستن امیر!
در سال 1264 قمري، نخستين برنامهي دولت ايران براي واكسن زدن به فرمان اميركبير آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجواناني ايراني را آبلهكوبي ميكردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهكوبي به امير كبير خبردادند كه چند تن از منبری های رمال و دعانويس در شهر شايعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه يافتن جن به خون انسان ميشود هنگامي كه خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيماري آبله جان باختهاند، امير بيدرنگ فرمان داد هر كسي كه حاضر نشود آبله بكوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد .
هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باختهاند، امير بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن آخوندهای دعانويسها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند يا از شهر بيرون مىرفتند.
روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبيدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههايتان آبلهکوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مىشود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست دادهاى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمىگردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مردهاند.
ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاىهاى مىگريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچهى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشکهايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيدهاند.
امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ايرانىها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مىگريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند…
هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باختهاند، امير بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن آخوندهای دعانويسها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند يا از شهر بيرون مىرفتند.
روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبيدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههايتان آبلهکوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مىشود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست دادهاى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمىگردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مردهاند.
ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاىهاى مىگريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچهى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشکهايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيدهاند.
امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ايرانىها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مىگريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند…
اشتراک در:
پستها (Atom)